دست نوشته
نظرات شما عزیزان:
<دیگه نمیدونستم چی کار کنم.فریاد میزدم کسی نمیشنوید.دیگه خسته شده بودم.فکر میکردم اینجا دیگه آخر خطه.همه جا تاریک بود،توأم از ترس و وحشت.ناگاه به یاد حرف مادرم افتادم که میگفت:»هروقت گره کارت کور شد بدون که تا زمانی که ایمان داری خدا باهاته«.
ناگهان نور امیدی در دلم تابید.فهمیدم که...>
اگه شما اونجا بودید در اون لحظه،جای اون سه تا نقطه چی مینوشتید؟
مینوشتم :و فهمیدم که "الا بذکرالله تطمئن القلوب" دل آرام گیرد ز یاد خدا